عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

حرفهای خودمانی

خیلی عصبانی ام نمی دونم چرا بعضی ها به خودشون اجازه می دن تو خصوصی ترین کارهای زندگی دیگران دخالت کنن با اینکه همیشه سعی می کنم کاملا مستقل رفتار کنم  و هیچموقع به خودم اجازه دخالت در کارهای دیگران را نمی دم و سعی می کنم انتقادپذیر باشم نمی دونم چرا بعضی ها، اینقدر راحت در امور دیگران دخالت می کنن   ...
29 خرداد 1392

نوبت دکتر ماه پنجم

دیروز نوبت مراقبت ماه پنجم داشتم ، یکی دو روز بود که احساس می کردم علی جون کمتر تکون می خوره ، دلم نیومد به بابایی بگم اینقدر که با ذوق منتظر سپری شدن این 4 ماه باقیمانده است همش می گه وای من دوست دارم زودتر علی جونو ببینم آخه پس کی به دنیا میاد ولی وقتی رفتم مطب خیلی استرس داشتم تا قتی که صدای قلب نازش را شنیدم هرچند خیلی کوتاه بود این دکترها اینهمه از ما حق ویزیت می گیرن نمی ذارن ما یک چند دقیقه بیشتر صدای قلب عزیزمون را بشنویم تازه بابایی می گفت چرا ضبط نکردی منم بشنوم آخه یکی نیست بگه مگه چند ثانیه بود   خدا را شکر همه چیز روبراه بود دکتر برام آزمایش قند خون و تست نهایی را نوشت که دفعه بعد ببرم جدیدا درد شدیدی در نا...
29 خرداد 1392

یک اتفاق مهم در کشور

به خاطر برگزاری انتخابات ،امروز سومین روزی است که من و علی جون  بابایی را ندیدیم خیلی دلمون واسه بابایی تنگ شده هرچند شبها تا ساعت 2 و 3 به هم اس ام اس می زدیم اما این دلتنگیها را بیشتر می کرد تنها چیزی که آرومم می کنه نگاه کردن به لباسها و وسایل علی جونه علی جون  چند وقتی است که بیشتر حرکت می کنه و با این کارهاش دل منو می بره جدیدا وقتی باهاش حرف می زنم هم واکنش نشون می ده الهی قربونش برم چند روز پیش که به یک مغازه وسایل کمک آموزشی رفتم واسه متین (پسر عموی علی جون) هدیه بخرم ، یک سری 6تایی هم کتاب شعر واسه علی جون خریدم فروشنده بسیار با حوصله و با دقت راجع به همه چیز برام توضیح می داد یک کتاب لالایی هم از طرف خودش هد...
28 خرداد 1392

چشن نامزدی

دیشب جشن نامزدی خاله مریم (دختر خاله مامانی) بودخیلی خوش گذشت با اینکه خیلی قر تو کمرم بود اما به خاطر تو و اینکه مبادا آسیبی ببینی خیلی خودمو نگه داشتم و فقط یک ذره رقصیدم این اولین جشنی بود که با هم رفتیم خیلی دلم می خواست به یکی می گفتم اما باز هم صبر کردم ...
11 خرداد 1392

اولین تکون خوردن های تو

هر روز که می گذره داری جاتو بیشتر باز می کنی و مامانی هم گامبوتر میشه هنوز حسی که مطمئن باشم تو داری تکون می خوری حس نکردم البته بعضی مواقع یک احساسی شبیه زدن نبض حس می کنم البته مطمئن نیستم که اینا تکون خوردن باشن زن عموت دیروز می گفت معلومه بچه تون هم مثل مامان باباش خوابالو و خوش خوابه (اشاره به اینکه من و بابایی یک شب  در مسافرت دسته جمعی ،تو سر و صدای فراوان که همه بی خواب شده بودند اصلا بیدار نشده بودیم و کلی همه بهمون خندیده بودن) البته  خیلی دوست دارم از این طرف به اونطرف شکمم بدویی ولی فعلا دلم را به همین ضربانها خوش کردم امیدوارم درست فکر کرده باشم  بابایی روز بروز بیشتر دلتنگت میشه حتی وقتی از اولین ت...
11 خرداد 1392

شرکت در مسابقات استانی

می ترسم این مطلبو بگم دعوام کنید دیروز به مناسبت هفته زن یک دوره مسابقات پینگ پونگ برگزار شد که ....... منم شرکت کردم آخه مامانی خیلی به پینگ پونگ علاقه داره    جرات نکردم قبل از رفتن به بابایی بگم چون احتمالا نمی ذاشت برم سعی کردم زیاد به خودم فشار نیارم اما خب چه کار کنم دلم نمی خواست هیچکدوم از مسابقات را واگذار کنم شب به بابایی گفتم که رفتم مسابقه اما به مامانم نگفتم خدا نکنه واسه تو مشکلی ایجاد کرده باشه ...
8 خرداد 1392

روز پدر مبارک

همسر مهربانم با وجود تو، مرا به الماس ستارگان نیازی نیست این را به آسمان بگو. تو به قلب من شادی و به جانم روشنایی می بخشی فرا رسیدن روز پدر را به همه پدرهای مهربون مخصوصا به بابایی علی جون، که امسال طعم پدر بودن را نصفه و نیمه می چشه تبریک می گم    دیروز که به بابایی کادو دادم ،بابایی می گفت کاش علی هم الان اینجا بود دیروز به مناسبت تولد امام علی و به نیتی که از سال گذشته تو حرم امام رضا، داشتیم، شیرینی تقسیم کردیم انشالله از سال دیگه خود علی جون ، زحمت تقسیمش را می کشه ...
4 خرداد 1392
1